عاشقانه مامان و باباعاشقانه مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
بابای دوقلوهابابای دوقلوها، تا این لحظه: 38 سال و 4 روز سن داره
مامان دوقلوهامامان دوقلوها، تا این لحظه: 33 سال و 5 روز سن داره

مامان و بابای دوقلوها

**یه روز عالی و پر از خاطره**

سلام خوشگلکمممممممممممممممم با خودم عهد کرده بودم دیگه ننویسم تا خبر شادی اومدنت رو ثبت کنم ولی دیروز توی خونه جات حسابی خالی بود مامان بزرگ ها و بابابزرگ و عمه و عمو و خاله ها خونه امون بودن به چند مناسبت پی در پی اولیش سالگرد ازدواج من و باباجونی دومیش تولد خاله الهام مهربونت سومیش ریاست....... بابابزرگ خیلی خوش گذشتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت راستش ماه قبلی با خودم گفته بودم اگه اومده باشی در همچین روزی همه رو سورپرایز کنیم که نشد و عیبی نداره ... انشاالله این ماه با اومدنت همه امونو خوشحال می کنی *** خدایـــا می خواهیمششششششششششش خواهششششششششش **** ولی بگم از ذوق زدگی من و محبت خالصانه ی باباجونی که خیلی مامان ...
18 مرداد 1393
1476 11 13 ادامه مطلب

چهارمین سالگرد ازدواجمون

چهار سال پیش همچین روزی دو تا جوون با کلی آرزو برای همیشه برای همدیگـــه شدن شاید اون روز فکر نمی کردن این همه عاشق و شیفته هم بشن که حتی لحظه ای تاب دوری همدیگرو نداشته باشن روز قشنگی بود... بعد از 12 روز نامزدی و محرمیت ، خطبه عقد دائم بین ما خوانده شد حس خیلی قشنگی داشت ... وقتی بله رو می گی انگاری تموم استرس های قبلش تموم میشه در اون لحظه بود که دیگه حاضر نبودم گرمای دستای همسرمو با هیچی توی دنیا عوض کنم ساعت 7 بعد از ظهر در 14 مرداد سال 89  قشنگ ترین اتفاق زندگیمون افتاد و رسماً "ما" شدیم  بعد از نماز مغرب و عشاء رفتیم برای شام در رستورانی در نیاسر و بعد رفتیم باغ عموی...
14 مرداد 1393

یه روز جمعه ی خانوادگی

سلام عزيزم جات خالي روز جمعه حسابي رفتيم گردش از صبح بگم که با باباجوني دوتايي رفتيم صبحانه پارک بزرگ شهر خورديم و حسابي چسبيد بعد اومديم خونه و يه سري وسايل جمع و جور کرديم و رفتيم حسنارود پيش مامان جون و باباجون و خاله ها ناهار رو باهم خورديم و کمي استراحت کرديم و اين مامان گليت بود که ويار بيرون رفتنش گل کرد و هوس رفتن به روستاي ون کرد... با اين که همه از راه دورش گله کردن ولي وقتي رفتيم هيچ کس پشيمون نبود :) اونجا مامان جون يه دوست داره که ما رو بردن دشتشون البته اين دوست مامان جون خيلي بزرگتر از خودشه :) يه نوه ي خيلي بامزه داشت که من و بابايي رو خيلي دوست داشت و از بغل بابايي نمي خواست بره و منم کلي ذوقيده بودم ...
13 مرداد 1393

طوری نیس عزیزدلم...

 سلام عزیزدل مادر  خوشگلم اومدم بهت بگم،طوری نیس که این ماه نیومدی! ناراحت نباشیا... دل من و بابا رو نشکوندی ، فقط یه ذره ناراحت شدیم ، مواظبمون باش که دفعه ی بعدی خیلی بیشتر ناراحت میشیماااااااااااااااا چون اگه این ماه هم نیای میره تا زمانی که بابایی از مکه بیاد... اونوقتی مامان می مونه تنهاااااااااااااا... تو که دوست نداری مامان تنها باشه، ها؟؟ غصه ی دل من و بابایی رو نخور  فقط دعا کن بعد از این 6 روز که استراحتیم ، زودی بیای توی دل  مامان می دونی که اگه این ماه بیای ، میشی اردیبهشتی مامان و بابا قربونت بشــــــم ...
8 مرداد 1393

عید فطر مبارک

با پایان یافتن ماه رمضان، درهای رحمت خداوند همچنان بازند، فکر نکن قراره لای در گیر کنی!   عید فطر بر همه شما دوستــ ــای گلــ ــم مبارک  نوشته ی بالایی هم یه شوخی دوستانه بود... از خداوند می خواهم اجر و ثواب دعاها و روزه های این یک ماهتون ، اجابت بهترین دعاهاتون باشه  ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب مگذارید    خوشگل مامان و بابا  یه حرفی هم با تو دارم سال دیگه از خدا خواستم عید فطر بغلم باشی تو هم دعا کن که زودی بیای پیش مامان و بابا می دونی که ما طاقت انتظار نداریم از بس که عاشقتیم دعوت نامه امونو زود قبول کن دوستت داریم عزیز دلمون  ...
7 مرداد 1393

یه حس خاص...

سلام گلم عشق کوچولوی مامان که هنوز نیومده پیشم چند روز هست درونم یه حس خاصی موج میزنه نمیدونم چیه و روزی چندین بار از خدا میخواهم حس خوبی باشه و پر از خیر... گاهی دلم می خواهد زمان از دستم در برود  فکر کنم بابایی چندین ماه دیگه میره سفر... بهش نگفتم و شاید اولین بار همین جا بخونه ... هر چقدر هم می خواهم حرف مادرم رو گوش بدهم و در حال زندگی کنم انگار نمیشه دلم از حالا برای بابایی تنگ میشه و شب ها کلی وقت نگاهش می کنم تا خوابم می بره چه کنم قلبم طاقت نداره یک ماه و چند روز از بابایی دور باشه ... گاهی خسته میشم ... می خوام بخوابم و دیگه بیدار نشم ، حداقل دل بی قرار اینجور آرومتره... ولی روزی چند بار با خودم می ...
2 مرداد 1393
1